معنی ریش ، جراحت
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
جریحه، ریش، زخم، قرحه، چرک، ریم، صدمه
لغت نامه دهخدا
ریش ریش. (ص مرکب) ریشه ریشه. (ناظم الاطباء). تارتار. از هم جدا شده. از هم شده به دراز و با قطعات باریک: ریش ریش شدن جامه. پاره پاره به درازا. با کردن و شدن صرف شود. (یادداشت مؤلف). || شرحه شرحه. چاک چاک. پاره پاره. سخت قریح: دلی ریش ریش. جگر ریش ریش. (یادداشت مؤلف).
- ریش ریش شدن جگر، دل و جز آن، متأثر شدن. ناراحت شدن. از شدت تأثر به گریه افتادن و از حال رفتن. (فرهنگ لغات عامیانه).
- ریش ریش کردن، متأثر و ناراحت کردن کسی. (فرهنگ لغات عامیانه).
فرهنگ عمید
زخم،
[قدیمی، مجاز] ناراحتی،
فارسی به ایتالیایی
piaga
فارسی به آلمانی
Verwunden, Verwundung (f), Weh, Wund, Wunde (f), Wunde (f)
فارسی به عربی
اذی، جرح، قرحه
فرهنگ فارسی هوشیار
معادل ابجد
1122